گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
سفر مغیرة بن شعبه به فارس و آوردن زیاد بن ابیه را به نزد معاویه







یک روز معاویه مغیرة بن شعبه را طلب داشت چون مغیره حاضر دربار شد و معاویه او را دیدار کرد این شعر قرائت فرمود: انما
موضع سر المرء ان باح بالسر اخوه المنتصح فاذا بحت بسر فالی ناصح یستره او لا تبح کنایت از آنکه مرد باید سر خویش را مستور
بدارد و اگر به ضرورت کشف سر باید کرد کسی را اختیار کند که حمل اسرار بتواند کرد و الا راز خویش را از پرده بیرون نیفکند
صفحه 24 از 204
گفت اي « ان تستودعنی تستودع ناصحا شفیقا و واعیا وثیقا فما ذاك » و پرده خویش را برندراند مغیره گفت یا أمیرالمؤمنین
[ أمیرالمؤمنین اگر سر خویش را با من سپاري با ناصحی مشفق و نگاهبانی موثق سپردهي اکنون بگوي آن چیست؟ [صفحه 38
معاویه گفت دانسته باشد که هرگز از اندیشه زیاد بن ابیه بیرون نشوم چه او در ارض فارس در معقلی متین و حصنی حصین جاي
دارد و مردم آن اراضی را از خود راضی داشته و مال فراوان اندوخته، من دوش در اندیشهي او نخفتهام و چگونه ایمن توانم بود
همانا سهل نتوان شمرد اگر روزي با یک تن از اهل بیت بیعت کند و او را برانگیزاند و کار حرب و ضرب را اعادت دهد چه دانیم
که خاتمت امر بکجا انجامد مگر ندانی که زیاد داهیۀ العرب است. مغیرة گفت یا أمیرالمؤمنین اگر اجازت فرمائی من سفر فارس
کنم و او را با خدمت تو کوچ دهم چه از دیرباز مرا با او ابواب مخالطت و موالات فراز بود معاویه گفت نیکوراي زدي سرعت کن
و چندي که توانی او را از جانب من به حفاوتی صادق و رجائی واثق مطمئن خاطر دار و به صحبت مغیرة زیاد را بدینگونه مکتوب
کرد: من أمیرالمؤمنین معاویۀ بن ابی سفیان الی زیاد بن ابی سفیان اما بعد فان المرء ربما طرحه الهوي فی مطارح العطب و انک
للمرء المضروب به المثل قاطع الرحم و واصل العدو حملک سوء ظنک بی و بغضک لی علی ان عققت قرابتی و قطعت رحمی و
بتت نسبی و حرمتی حتی کانک لست اخی و لیس صخر ابن حرب اباك و ابی و شتان ما بینی و بینک اطلب بدم بن ابی العاص و
انت تقاتلنی ولکن ادرکک عرق الرخاوة من قبل النساء فکنت کتارکۀ بیضها بالعراء و ملحفۀ بیض اخري جناحا. و قد رایت ان
اعطف علیک و لا اواخذك بسوء سعیک و ان اصل رحمک و ابتغی الثواب فی امرك فاعلم ابالمغیرة انک لو خضت البحر فی طاعۀ
القوم فتضرب بالسیف حتی ینقطع متنه لما زدت منهم الا بعدا فان بنی عبدالشمس ابغض الی بنی هاشم من الشفرة الی الثور الصریع و
قد اوثق للذبح فارجع رحمک الله الی اصلک و اتصل بقومک و لا تکن کالموصول یطیر بریش غیره فقد اصبحت ضال النسب و
لعمري ما فعل بک ذلک الا اللجاج فدعه عنک فقد اصبحت علی بینۀ من امرك و وضوح من [صفحه 39 ] حجتک فان احببت
جانبی و وثقت بی فامرة بامرة و ان کرهت جانبی و لم تثق بقولی ففعل جمیل لاعلی و لالی و السلام. در این مکتوب معاویه زیاد بن
ابیه را با خویشتن برادر خواند و نوشت که این نامهایست از معاویه پسر ابوسفیان به سوي زیاد پسر ابوسفیان: همانا بسیار می افتد که
مردم به هواي نفس خویش خود را به مهالک می افکنند چرا نگران نیستی که امروز مثل شدهي بقطع رحم و پیوستن با دشمن و این
کردار زشت را بر تو واجب نداشت جز سوءظن تو با من و عداوت تو با من چندان که قطع رحم کردي و از خویشاوندي من چشم
پوشیدي و از نسب و حرمت من دست باز داشتی تا آنجا که گویا برادر من نیستی و ابوسفیان پدر تو و پدر من نبوده است چه بسیار
دور است میان اندیشه تو و عزیمت من همانا من خون عثمان را میجویم و تو با من رزم میزنی این نیست مگر عرق مادرت که این
فتور در تو انداخته و تو را بی غیرت ساخته تو مانند مرغی باشی که بیضهي خود را به دور افکند و ترك گوید و بیضه مرغ دیگر را
بزیر پر بپرورد. با اینهمه بر آن شدم که با تو نیکوئی کنم و تو را بکردار بد ماخوذ ندارم و برادري تو را ترك نگویم و اصلاح امر
تو را پشت پاي نزنم هان اي ابو مغیره دانسته باش که اگر در اطاعت بنی هاشم به دریا فرو شوي و قعر دریا را با شمشیر قطع کنی
هرگز با ایشان پیوسته نخواهی شد زیرا که تو نژاد از عبد شمس داري و بنی عبد الشمس در نزد بنی هاشم مبغوضتر است از
کاردي که از براي ذبح بر گلوي گاو بسته بگذارند خداوند تو را رحمت کناد باز شو به سوي اصل خود و متصل شو بقوم خود و
پرواز مکن ببال دیگران و نسب خود را پوشیده مدار و این کار را جز لجاج بر تو فرود نیاورد دور کن این لجاج را همانا من امر تو
را روشن ساختم و حجت بر تو تمام کردم اگر جانب مرا دوست داري و بر سخن من واثق باشی در ازاي این نیکو خدمتی پاداش
نیکو یابی و اگر مرا نخواهی و سخن مرا نپذیري نیکو آنست که به یک سوي شوي، نه سود مرا طلب کنی نه زیان [صفحه 40 ] مرا
بخواهی. چون مکتوب به نهایت شد خاتم بر زد و طومار کرد و مغیره آن مکتوب را بگرفت و راه فارس پیش داشت و طی مسافت
کرده وارد فارس شد و بر زیاد بن ابیه درآمد زیاد او را تحیت گفت و قدمش را مبارك شمرد و آغاز مهر و حفاوت فرمود پس
مغیره مکتوب معاویه را بدو داد زیاد خاتم نامه برگرفت و لختی بخندید و چون از مطالعه آن فراغت جست در زیر پاي نهاد. آنگاه
صفحه 25 از 204
با مغیره گفت من بر این نامه مشرف و مطلع شدم و اندیشه تو را باز دانستم اینکه از راهی دراز رسیدهي و مسافت بعیده پیمودهي،
یا اباالمغیرة ان معاویۀ استخفه الوجل حتی بعثنی الیک و لم نکن نعلم احدا یمد » . لختی بپاي و بیاساي مغیره گفت نیکو می گوئی
مغیره گفت اي اباالمغیره همانا معاویه را .« یده الی هذا الامر غیر الحسن بن علی و قد بایعه، فخذ لنفسک قبل التوطین فیستغنی عنک
بیفرمانی تو بیم داد تا مرا به سوي تو گسیل داشت و هیچکس نبود که در آرزوي خلافت قدم زند مگر حسن بن علی علیهما السلام
او نیز با معاویه بیعت کرد تو در فکر خویشتن باش و طریق خدمت او گیر از آن پیش که کار بر معاویه استقرار یاید و امر او استوار
شود و از تو مستغنی گردد. زیاد گفت اي مغیره من مردي عجول و نامجرب نیستم و بیرون حزم و رویت کار نکنم عجلت مکن و
در امري بر من سبقت مجوي بباش تا من پشت و روي اینکار را نیک براندیشم پس مغیره در بنگاه خود بر آسود و زیاد از پس دو
ثم قال ایها الناس ادفعوا البلاء ما » . روز و اگر نه سه روز به مسجد آمد و بر منبر صعود داد و خداي را سپاس و ستایش بگذاشت
اندفع عنکم و ارغبوا الی الله فی دوام العافیۀ لکم فقد نظرت فی امور الناس منذ قتل عثمان و فکرت فیهم فوجدتهم کالاضاحی فی
کل عید یذبحون و لقد أفنی هذان الیومان یوم الجمل و صفین ما ینیف علی مائۀ [صفحه 41 ] الف کلهم یزعم انه طالب حق و تابع
امام و علی بصیرة من امره فان کان الامر هکذا فالقاتل و المقتول فی الجنۀ. کلا لیس کذلک ولکن الشکل الامر و التبس علی القوم
و انی لخائف ان یرجع الامر کما بدا فکیف لامريء بسلامۀ دینه و قد نظرت فی امر الناس فوجدت احمد العاقبتین العافیۀ و سأعمل
گفت اي مردم بلا را از خود بگردانید مادام که بتوانید و چند .« فی امورکم ما تحمدون عاقبته و مغبته فقد حمدت طاعتکم انشاءالله
که نعمت آسایش دارید خداي را ستایش بگذارید و براه حق بروید همانا گاهی که عثمان را بکشتند من نگران بودم و غایت این
امر را نیک بر اندیشیدم مردمان را چنان گوسفندان یافتم که در عید اضحی ذبح کنند همانا در جنگ صفین و یوم جمل صد هزار
کس عرضهي دمار و هلاك گشت و همگان چنان میدانستند که متابعت امام خویش کنند و از در بصیرت بر طریق حق روند اگر
کار بر این گونه است واجب میکند که قاتل و مقتول در بهشت جاي کنند حاشا و کلا که چنین باشد همانا کاري صعب پیش آمد
و بر مردم امري به اشتباه و التباس رفت اکنون من ترسانم که مبادا آن روزگار سخت دیگر باره باز آید و دین مردم را باز برد لاجرم
جانب عافیت را گرفتم و در کار شما آن خواهم کرد که عاقبت محمود باشد و خدمت شما ستوده گردد. چون این خطبه را بپاي
قال فدع عنک اللجاج یرحمک الله و ارجع الی قومک وصل اخاك و انظر لنفسک » آورد از منبر فرود شد آنگاه مغیره به نزد او آمد
گفت اي زیاد خدا تو را رحمت کند لجاج را دست باز دار و به قوم خود بازگرد و با برادرت پیوسته شو و قطع .« و لا تقطع رحمک
قال زیاد: اشر علی و ارم الغرض الاقصی ودع عنک الفضول ان المستشار مؤتمن فقال المغیرة فی محض الراي اري ان » . رحم مکن
صفحه 42 ] زیاد گفت اي مغیره با من از در مشورت سخن کن و ] .« تنقل اصلک الی اصلک و تصل حبلک بحبله و تشخص الیه
مغیره گفت بحکم « ان المستشار مؤتمن » کلمهي آخر را بگوي و کلمات فضول را دست باز دار ندیدي که عرب مثل کرده است
عقل و اصابت راي جنان می بینم که اصل خود را با اصل معاویه به پیوندي و رشتهي اخوت را با او استوار داري و به سوي او سفر
کنی. زیاد خاموش شد و نامه معاویه را بدینگونه جواب نوشت: اما بعد فقد وصل کتابک یا معاویۀ مع المغیرة بن شعبۀ و فهمت ما
فیه فالحمدلله الذي عرفک الحق و ردك الصلۀ و لست ممن یجهل معروفا و لا یغفل حسبا و لواردت ان اجیبک بما اوجبته الحجۀ و
احتمله الجواب لطال الکتاب و کثر الخطاب ولکنک ان کنت کتبت کتابک هذا عن عقد صحیح و نیۀ حسنۀ و اردت بذلک برا
فستزرع فی قلبی مودة و قبولا و ان کنت انما اردت مکیدة و مکرا و فسادنیۀ فان النفس تابی ما فیه العطب و لقد قمت یوم قرات
کتابک مقاما یعبأ به الخطیب المدرة فترکت من حضر لا اهل ورد و لا صدر کالمتحیرین بمهمه ضل بهم الدلیل و انا علی امثال
و در پایان مکتوب نوشت: اذا معشري لم ینصفونی وجدتنی ادافع عنی الضیم مادمت باقیا و کم معشر اعیت قناتی علیهم .« ذلک قدیر
فلاموا و الفونی لدم العزم ماضیا و هم به ضاقت صدور فرجته و کنت بطبی للرجال مداویا ادافع بالحلم الجهول مکیدة و اخفی له
تحت العضاة الدواهیا و ان تدن منی ادن منک و ان تبن تجدنی اذا لم تدن منی نائیا اي معاویه مکتوب تو به صحبت مغیرة بن شعبه
صفحه 26 از 204
ملحوظ افتاد و مفهوم گشت سپاس خداوند را که تو را بر طریق حق و صفت مهر و حفاوت دانا ساخت آن کس نیستی که در
کردار ستوده جاهل و از خصال پسندیده غافل باشی هم اکنون اگر بخواهم در جواب نامهي تو اقامت حجت کنم سخن بدراز کشد
و اطناب خطاب فراز آید لاجرم بایجاز مینگارم اگر این مکتوب را با صفاي طویت و حسن نیت نگاشتی و ارادهي خیر و نیکوئی
داشتی قلب من مزرع مودت خواهد شد و پذیره قبول خواهد [صفحه 43 ] گشت و اگر با فساد عقیدت تقدیم مکیدت خواهی کرد
مرد خردمند خویشتن را دستخوش هلاك و دمار نسازد. هان اي معاویه هنگام قراءت مکتوب تو در محلی قرار گرفتم که خطیب
داننده و گوینده عاجز ماند و دست باز داشتم وارد و صادر را مانند حیرت زدگان در بیابان که به دست دلیل یاوه گشته باشند و من
بر امثال این کارها دانا و توانا باشم و شعري چند نگاشت که حاصل معنی اینست که با خداوند مخاصمت، مخاصمت آغازم و در
ازاي مسالمت، مسالت ورزم. پس مغیرة بن شعبه بیتوانی این مکتوب را به معاویه فرستاد و او در پاسخ این کلمات را رقم کرد.
علام تهلک نفسک اقبل الی فاعلمنی علم ما صار الیک مما اجتبیت ما الاموال و ما خرج من یدیک و ما بقی عندك و انت آمن »
می گوید اي زیاد چیست تو را که بر هلاکت نفس خویش « فان احبیت المقام عندنا اقمت و ان احببت ان ترجع الی مأمنک رجعت
میکوشی بیتوانی به نزد من شتاب گیر و مرا آگهی ده از آنچه از خراج ماخوذ داشتی و آنچه بخرج بازدادي و آن چیزي که در نزد
تو به جاي ماند در هر حال تو ایمن باش اگر خواهی به نزدیک من اقامت کنی و اگر نه ترا به مامن خود مراجعت فرمایم. چون این
نامه به زیاد رسید در سفر دمشق متفق گشت و از فارس خیمه بیرون زد و کوچ بر کوج تا بصره براند پسرهاي زیاد و بعضی از اموال
او چنانکه از این پیش رقم کردیم در بصره بود این وقت ابوبکر را که از جانب مادر برادر زیاد بود پسري بود به نام عبدالرحمن و او
از جانب زیاد بر اموال و اولاد او ولایتی داشت چون زیاد رسید از پیش بتاخت و معاویه را آگهی داد آنگاه که زیاد وارد دمشق
گشت خواهر معاویه که جویریه نام داشت به دیدار زیاد شتافت و چون به زیاد درآمد نقاب از چهره برانداخت و گیسوي خویش را
ابی یعنی تو برادر منی و پدر من ابوسفیان مرا بدین [صفحه 44 ] امر « انت اخی اخبرنی بذلک » بر روي دست پریشان ساخت و گفت
آگهی داد. بالجمله زیاد به نزد معاویه آمد و او را به امارت بر مؤمنان سلام داد معاویه نیک شاد گشت و مقدم او را مبارك و
میمون شمرد و او را در محلی نیکو فرود آورد پس روزي چند از خراج فارس پرسش کرد و بعد از وضع مخارج آنچه به جاي بود
ماخوذ داشت زیاد گفت یا امیرالمؤمنین قبل از ولایت فارس و غلبه بر اصطخر مرا مالی و ثروتی بود دوست داشتم که آن مال به
جاي ماند و زیان امارت و ولایت نشود آنگاه از معاویه خواستار شد که او را در اقامت کوفه اجازه فرماید از بهر آنکه با مغیرة بن
شعبه که این وقت حکومت داشت بر طریق موالات و مصافات میرفت معاویه خواستاري او را پذیرفتار گشت و او را به جانب کوفه
روان داشت و به مغیره نگاشت که هنگام نماز زیاد را و سلیمان بن صرد خزاعی را و حجر بن عدي را و شبث بن ربعی را و ابن
الکوا را و عمرو بن حمق را حاضر ساز تا در میان جماعت درآیند و با تو نماز گذارند و او بدین گونه کار کرد تا هنگام استلحاق
زیاد برسید چنانکه انشاء الله عنقریب در جاي خود مرقوم خواهیم داشت. و هم در این سال حجاج بن یوسف ثقفی از مادر متولد
شد و نام مادر حجاج فارعۀ است و او دختر همام بن عروهي ثقفی است نخست در سراي حارث بن کلده طبیب عرب بود حارث او
را طلاق گفت به شرحی که در کتاب رسول خدا در ذیل احوال حارث بن کلده رقم کردیم بعد از حارث به نکاح یوسف بن ابی
عقیل ثقفی درآمد و حجاج از وي متولد گشت و شرح حال او را چنانکه أمیرالمؤمنین علیهالسلام خبر داد انشاءالله در جاي خود
خواهیم نگاشت و هم در این سال بحکم معاویه جماعتی از مسلمین به جانب قسطنطنیه حمله بردند و جماعتی از لشکر و بطارقه
[ عرضه هلاك و دمار گشت. [صفحه 45
ذکر وقایع سال چهل و سیم هجري و خروج مستورد بن علقمه خارجی
ذکر مراجعت مستورد را ارزي به کوفه نگاشتیم بعد از ورود او به کوفه خوارج از بیغول هاي خمول سر بیرون کردند و یکدیگر را
صفحه 27 از 204
دیدار نمودند و از براي خروج مواضعه نهادند قبیصه که سرهنگ سپاه و صاحب شرط بود به نزد مغیرة بن شعبه آمد که این وقت
حکومت کوفه داشت و گفت جماعتی از خوارج در سراي حیان بن ظبیان السلمی انجمن شدهاند و مواضعه نهادهاند که در غرهي
شهر شعبان بر تو خروج کنند مغیره گفت هنگام بامداد گروهی از لشکریان را برداشته گرد سراي حیان بن ظبیان را فرو گیرید و
جماعتی که در آنجا جاي دارند دست به گردن بسته به نزد من حاضر سازید. قبیصه برحسب فرمان از آن پیش که خورشید سر بر
کشد سراي حیان را در حصار گرفت معاذ بن حصین با بیست تن از خوارج در آن خانه بود ضجیع حیان چون این بدانست از جاي
بجست و شمشیرهاي ایشان را بگرفت و در زیر فراش بنهفت از پس آن سپاهیان درآمدند و آن جماعت را ماخوذ داشتند و به نزد
مغیره آوردند ایشان را عتاب کرد که این چه اندیشه ناصواب بود که آراستید؟ و شق عصاي مسلمین خواستید، گفتند هرگز این
آرزو نبستهایم و زیان مسلمین نجستهایم بلکه در سراي حیان بن ظبیان از براي تصحیح قراءت قرآن حاضر شدیم و آیات قرآن را بر
وي قرائت کردیم مغیره گفت بیاوه زنخ میزنید که امر شما بمن رسیده است و مرا استوار افتاده است و فرمان کرد تا ایشان را
بزندانخانه بردند و بازداشتند و آن جماعت یکسال بیش و کم در زندان بماندند. از آن سوي چون خوارج بشنیدند خویشتن را نیک
وا پائیدند و از موارد خوف و خشیت کناره جستند این وقت مستورد در ارض حیره فرود شد و از بهر خویشتن سرائی نشیمن گرفت
و اصحاب او با وي آمد شدن گرفتند چون اختلاف و اختلاط [صفحه 46 ] ایشان فراوان شد مستورد آن جماعت را گفت باید از
این سراي به دیگر جاي تحویل داد چه از این پس از کید دشمن ایمن نیستیم هنوز از آن مکان جنبش نکرده بودند که حجار بن
ابحر بر کردار ایشان مشرف و مطلع گشت و از دور دو سوار را دیدار کرد که شاکی السلاح به سراي مستورد رفتند دیري نکشید
که دیگري درآمد و داخل شد و همچنان سوار و پیاده از دنبال یکدیگر در میرسیدند و بدان سراي در می رفتند. حجار بن ابحر
بصاحب بیت که عجوزي بود گفت این لشکریان کیستند که به سراي تو در میروند؟ گفت نمیدانم الا آنکه می نگرم جماعتی
سواره و پیاده بدین سراي مختلفند حجار بن ابحر بر اسب خویش برنشست و غلام خود را برداشت و روان شد چون بباب آن سراي
رسید مردي از اهل دار گفت ایستاده باش بگوي کیستی و از کجائی تا من به درون شوم و از بهر تو اجازت بار بخواهم حجار
گفت روا باشد. چون آن مرد به درون سراي شد حجار او را مجال نگذاشت و از دنبال او داخل شد و در میان مصرعین باب ایستاد
گفت خداوند شما را بخیر « فقال اللهم اجمعهم علی خیر من انتم عافاکم الله » جماعتی را دید با درعهاي داودي و شمشیرهاي عادي
بدارد شما چه کسانید؟ از میانه علی بن ابی سمرة بن الحصین از قبیله تیم او را بشناخت و این یکی از آن هشت تن است که در
جنگ نهروان نجات یافت و فرار کرد و او جلادتی عظیم و زهادتی بکمال داشت گفت اي حجار اگر طلب خیر تو را بدینجا آورد
آمدي و دانستی و اگر از بهر امر دیگر آمدي بیا و بنشین و ما را آگهی ده تا مکنون خاطر تو را بدانیم گفت مرا به دخول این
مجلس حاجت نیست و طریق مراجعت گرفت. جمعی گفتند تعجیل کنید و او را ماخوذ دارید و محبوس فرمائید چند تن بر اثر او
برفتند و این وقت آفتاب مشرف بر مغرب بود و حجار بر اسب خود سوار بود و لختی دور از ایشان می رفت بانگ در دادند که یا
حجار زمانی بایست و با ما [صفحه 47 ] نزدیک شو تا با تو سخن کنیم گفت نه من به نزدیک شما می آیم و نه رضا میدهم که به
نزدیک من آئید علی بن ابی سمره گفت اي حجار ما را با تو حق قرابتی است آیا امشب از تو ایمن باشیم حجار گفت امشب و همه
شبهاي روزگار از جانب من ایمن باشید این بگفت و برفت و با اهل خود داخل کوفه شد. از آن سوي خوارج بعضی با بعضی
گفتند ما از این مرد ایمن نتوانیم بود در این شب باید کوچ بدهیم و به دیگر جاي شویم پس نماز مغرب را بگذاشتند و بار بربستند
و از حیره بیرون شدند حیان گفت صواب آنست که به اتفاق من شتاب گیرید تا به سراي سلیم بن محدوج عبدي شویم پس از
حیره به میان عبد قیس آمدند و جاي گرفتند و گوش میداشتند که از حجار چه زایش کند و چه فتنه انگیزد مکشوف افتاد که حجار
نه با فرمان گذار شهر و نه با دیگر کس از این قصه خبري باز نداده است. اما از آن سوي خبر بمغیرة بن شعبه بردند که خوارج از
جاي جنبش نمودند و با یک تن بیعت نمودند زود باشد که دق الباب حرب و ضرب نمایند پس مردم را در مسجد جامع انجمن
صفحه 28 از 204
فحمد الله و اثنی علیه ثم قال اما بعد فقد علمتم ایها الناس انی لم ازل احب لجماعتکم العافیۀ و اکف عنهم » . کرد و بر منبر صعود داد
الاذي و انی و الله لقد خشیت ان یکون ذلک ادب سوء لسفهائکم و اما الحلماء الاتقیاء فلا و ایم الله لقد خشیت ان لا نجد بدا من ان
نعضب الحلیم التقی بذنب السفیه الجاهل فکفوا ایها الناس سفهائکم قبل ان یشتمل البلاء عوامکم قد ذکر لی ان رجالا منکم یریدون
ان یظهروا فی المصر بالشقاق و الخلاف و ایم الله لا یخرجون فی حی من احیاء العرب فی هذا المصر الا ابترتهم و جعلتهم نکالا لمن
بعد از سپاس و ثناي خداوند گفت: اي مردم شما « بعدهم فلینظر القوم لانفسهم قبل التندم فقد قمت هذا المقام ارائۀ الحجۀ و الاعذار
[ دانستهاید که همواره دوست داشتم که عاقبت شما بعافیت منتهی گردد و چند که توانستم از آزار و ایذاي شما [صفحه 48
خویشتنداري کردم اکنون ترسناکم که کردار دلپذیر من دیوانگان شما را به ناشایسته دلیر کرده باشد اگر چند خردمندان پرهیزکار
بیرون کردار نابهنجارند لکن سوگند با خداي که سخت ترسندهاند که بدي و چارهي به دست نکنند جز اینکه عاقل نبیه را به گناه
جاهل سفیه ماخوذ دارم هان اي مردم دیوانگان خود را از کردار نکوهیده باز دارید از آن پیش که دستخوش رنج و عنا شوید همانا
بمن رسید که جماعتی از شما در این شهر اتفاق کردهاند که از در خلاف و شقاق بیرون شوند سوگند با خداي بهر قبیله از قبائل
عرب آسایش جویند ایشان را به انواع عنا و عذاب فرسایش دهم تا عبرت آیندگان باشند پس واجب میکند مردم خویشتن را وا
پایند و از کردار ناستوده باز ایستند از آن پیش که از کرده پشیمان شوند همانا من در این مقام در ایستادم و با شما حجت تمام
کردم. چون مغیره سخن بدینجا آورد معقل بن قیس ریاحی برخواست و گفت ایها الامیر آیا هیچ یک از این جماعت را می
شناسی؟ اگر به نام و نسب کسی را میدانی ما را آگهی ده جز این نیست که یا از قبایل ماست وگرنه از اقوام بیگانه است پس اگر از
ماست هم دفع او خواهیم خواست و اگر از غیر ما است نیز فرمان کن تا فرمان پذیران تو دفع بی فرمانان را کمر بندند تا هر قبیله دفع
دیوانگان خود را بر ذمت گذارند مغیره گفت هیچکس را به نام و نسب شناخته ندارم الا آنکه بمن رسیده است که جماعتی در این
شهر آهنگ خروج دارند معقل گفت أصلحک الله من در قبیله خود امارت و حکومت دارم و مردم خویش را از کردار نکوهیده
کفایت میکنم واجب میکند که هر یک از بزرگان اقوام قوم خود را کفایت کند. این وقت مغیره از منبر فرود شد و کس فرستاد تا
بزرگان اقوام و صنادید قبایل را حاضر کردند ایشان را مخاطب داشت و گفت همانا بر وقوع این حادثه آگهی یافتید و آنچه گفتم
فهم کردید اکنون بر ذمت هر یک از بزرگان اقوام است که قوم خود را از ناشایست باز دارد و اگر نه سوگند بدان خداي که جز او
خدائی نیست شما را از این معروف به منکر تحویل می دهم و این آسایشی را که [صفحه 49 ] محبوب شما است به فرسایشی که
مکروه شما است تبدیل میفرمایم و هیچ ملامت کننده را سزاوار نیست جز اینکه خویشتن را ملامت کند چه من حجت را تمام کردم
و در کیفر بی فرمانی معذور خواهم بود لاجرم بزرگان قبایل از نزد مغیره بیرون شدند و به میان قبایل عبور دادند و بانگ در
افکندند و ایشان را با خداوند قاهر غالب سوگند دادند که هر کس را مهیج فتنه و فساد و موجب تفرقهي عباد دانید ما را بر ایشان
دلالت کنید و صعصعۀ بن صوحان که به ذلاقت بیان و طلاقت لسان شناخته بود بعد از نماز عصر در میان جماعت بر پاي ایستاد.
فقال یا مشعر عباد الله ان الله و له الحمد کثیرا لما قسم الفضل بین المسلمین خصکم منه باحسن القسم فاجبتم الی دین الله الذي اختار »
لکم فیه و ارتضاء لملائکته و رسله ثم اقمتم علیه حتی قبض الله رسوله ثم اختلف الناس بعده فثبت طائفۀ و ذهبت طائفۀ و تربصت
طائفۀ و لزمتم دین الله ایمانا و احتسابا به و برسوله و قاتلتم المرتدین حتی قام الدین و اهلک الله الظالمین. فلم یزل الله یزیدکم بذلک
خیرا فی کل شیء و علی کل حال حتی اختلفت الامۀ بینها فقالت طائفۀ نرید عبدالله بن وهب الراسب راسب الازد و قلتم انتم لا نرید
الا اهل البیت الذي ابتدانا الله من قبلهم بالکرامۀ تسدیدا من الله لکم و توفیقا فلم تزالوا علی الحق لا زمین له آخذین به حتی اهلک
و سکت عن ذکر اهل الشام لان - « الله بکم و بمن کان علی مثل هدیکم و رایکم الناکثین یوم الجمل و المارقین یوم النهروان
فلا قوم اعدي لله لکم و لاهل بیت نبیکم و لجماعۀ المسلمین من هذه المارقۀ الخاطئۀ الذین فارقوا امامنا و » .- - السلطان سلطانهم
استحلوا دمائنا و شهدوا علینا بالکفر فایاکم ان تؤوهم فی دورکم او تکتموا علیهم فانه لیس ینبغی لحی من احیاء العرب الا ان یکونوا
صفحه 29 از 204
اعداء لهذه المارقۀ منکم و قد و الله ذکر لی ان بعضهم فی جانب من الحی و انا باحث عن ذلک و سائل فان یکن ذلک حق تقربت
الی الله بدمائهم فان دمائهم حلال. ثم قال یا معشر عبد القیس ان ولاتنا هؤلاء اعرف منی بکم و برایکم فلا [صفحه 50 ] تجعلوا لهم
در جمله می گوید گاهی که خداوند فضل را در میان مسلمانان قسمت کرد .« علیکم سبیلا فانهم اسرع شیء الیکم والی مثلکم
مخصوص داشت شما را به فاضلترین قسمت و شما پذیرفتار شدید دینی را که خداوند برگزید از براي شما و از براي فریشتگان و
پیغمبران خود و بپائیدید در آن دین تا زمانی که خداوند رسول خدا را مقبوض داشت آنگاه در میان مردم اختلاف کلمه با دید
آمد برخی در دین خود پاي گران کردند و گروهی دست بازداشتند و جماعتی متحیر شدند و تقاعد ورزیدند اما شما که دین خود
را استوار بداشتید و با اهل رده پیکار کردید تا دین بپاي ایستاد از خدا پاداش نیکو یافتید تا گاهی که امت دق الباب مخالفت
کردند گروهی عبدالله بن وهب را طلب کردند و شما اهل بیت رسالت را به امامت اختیار فرمودید و از طریق حق به یک سوي
نشدید تا خدا به دست شما ناکثین را در یوم جمل و مارقین را در یوم نهروان هلاك ساخت. همانا صعصعه نام قاسطین و اهل شام
را بر زبان نیاورد چه با سلطنت معاویه این جرئت نتوانست کرد. بالجمله گفت اي مردم بدانید که هیچکس چون این مارقین و
خوارج با اهل بیت پیغمبر طریق مخاصمت نمی سپارند این جماعت آنانند که امام ما را کافر خوانند و خون ما را هدر دانند پس
بپرهیزید از اینکه ایشان را در جوار خود جاي دهید و سزاوار نیست از براي هیچ قبیله از قبایل عرب جز اینکه ایشان را دشمن دارند
سوگند با خداي مرا آگهی دادهاند که گروهی از ایشان در نواحی این شهر جاي دارند و من در فحص حال ایشانم اگر این سخن به
صدق باشد خون ایشان را در راه خدا بخواهم ریخت چه خون ایشان حلال باشد. چون سخن بدینجا آورد جماعت عبد القیس را
مخاطب داشت چون دانسته بود که خوارج در میان قبیله عبد القیس جاي گرفتهاند گفت اي مردم عبد القیس امراي قبایل که
حاضرند همگان شما را از من نیکوتر شناسند نباید خوارج را به سراي خویشتن جاي دهید زیرا که ایشان به سوي شام و امثال شما
شتاب گیرند. این جمله بگفت و بنشست مردمان همدست و هم زبان خوارج را لعن فرستادند [صفحه 51 ] و از ایشان برائت جستند
و گفتند ما هرگز این قوم را جاي ندهیم و اگر جاي ایشان را بدانیم یک تن از آن جماعت را زنده نگذاریم از میان سلیمان بن
محدوج هیچ سخن نکرد چه مستورد در سراي او بود لاجرم غمنده و اندوه زده مراجعت نموده و از بیش و کم با مستورد چیزي
نگفت اما اصحاب مستورد که حاضر مسجد بودند هر یک بازشدند و جداگانه کلمات مغیره را بیان کردند و اتفاق رؤساي قبایل را
در دفع خوارج مکشوف داشتند و گفتند ما را از این منزل کوچ ده که از این پس در این مقام ایمن نتوانیم بود مستورد گفت رئیس
قوم عبد القیس چه گفت گفتند مانند روساي قبایل بایستاد و سخن چنان گفت که روساي قبایل گفتند مستورد گفت صاحب دار ما
به هیچ وجه مرا آگهی نداده است گفتند با خداي از تو شرم میدارد که آنچه شنیده بی پرده مکشوف سازد. این وقت مستورد
سلیمان بن محدوج را طلب نمود چون حاضر شد گفت بمن رسیده است که رؤساي عشایر در قبیله خود ایستادهاند و در من و
اصحاب من سخن کردهاند آیا در میان شما کسی برپاي شده است و سخنی رانده است سلیمان گفت آري صعصعۀ بن صوحان بر
پاي شد و گفت نباید از خوارج کسی را در جوار خود جاي داد و از این گونه سخن فراوان کرد و من مکروه داشتم که این کلمات
را در نزد تو تذکره کنم تا مبادا گمان کنید که امر شما بر من گران افتاده، مستورد گفت تو با ما به نیکوئی کار کردي و کرامت
فرمودي و اکنون از نزد تو کوچ خواهیم داد سلیمان گفت سوگند با خداي اگر قصد تو کنند و تو در سراي من باشی هرگز با تو
دست نیابند و اصحاب تو را دستگیر نکنند تا گاهی که من در نزد شما جان بدهم مستورد او را به دعاي خیر یاد کرد. از آن سوي
خبر به محبوسین مغیرة بن شعبۀ برسید که رؤساي قبایل پیمان نهادهاند که خوارج را در قوم خویش راه نگذارند معاذ بن جوین این
شعر بگفت: الا ایها الساروق قد حان لامرء شري نفسه لله ان یترحلا اقمتم بدار الخاطئین جهالۀ و کل امرء منکم یصاد لیقتلا [صفحه
52 ] فشدوا علی القوم الغداة فانما اقامتکم للذبح رایا مضللا الا و اقصدوا یا قوم للغایۀ التی اذا ذکرت کانت ابر واعدلا فیالیتنی فیکم
علی ظهر سابح شدید القصیري دارعا غیر اعزلا و یا لیتنی فیکم اعادي عدوکم فیسقینی کاس المنیۀ اولا یعز علی ان تخافوا و تطردوا
صفحه 30 از 204
و لما اجرد فی المحلین منصلا و لما یفرق جمعهم کل ماجد اذا قلت قد ولی و ادبر اقبلا فسیحا بنصل السیف فی حمس الوغی یري
الصبر فی بعض المواطن أمثلا و عز علی ان تضاموا و تنقصوا و اصبح ذابث اسیرا مکبلا و لو اننی فیکم و قد قصدوا لکم اثرت اذا بین
القساطل قسطلا فیا رب جمع قد قللت و غارة شهدت و قرن قد ترکت مجدلا بالجمله این وقت مستورد اصحاب خویش را آگهی
فرستاد که هم امشب از این قبیله کوچ باید داد لاجرم به تفاریق از میان قبیله بنی قیس بیرون شدند تا ارض حراة براندند و آن شب
را در آنجا بخفتند از آن سوي مغیره را از خروج ایشان آگهی رسید بزرگان قبایل را طلب فرمود و گفت این مردم شقی را سوء
راي به سوي مرگ می دواند آنگاه معقل بن قیس را بخواست و سه هزار مرد رزم آزماي ملازم رکاب او ساخت و فرمان کرد تا بر
اثر خوارج شتاب گیرد و هر جا ایشان را دیدار کند عرضهي دمار دارد. لاجرم معقل منزل تا منزل نشان ایشان را همی جست و بر
اثر ایشان همیرفت تا گاهی که به مداین رسید سه روز در آنجا اتراق نمود آنگاه لشکر خویش را بخواست گفت این گروه ضالۀ و
جماعت مارقه بیرون شدند و طریق خویش پیش داشتند صواب آنست که به تعجیل و تقریب برانیم و ایشان را دستگیر کنیم و
دستخوش شمشیر سازیم این بگفت و از مداین خیمه بیرون زد و ابو الرواغ شاکري را با سیصد تن مرد مبارز بر منقلاي [ 1] لشکر
فرمان داد تا بر اثر ایشان کوچ دهد و خود با لشکر در قفاي ابو الرواغ روان شد. [صفحه 53 ] اما ابو الرواغ چون صبا و سحاب شتاب
گرفت تا گاهی که با ایشان راه نزدیک کرد پس سران سپاه را بخواست و گفت راي چیست اگر بسنده میدارید از آن پیش که
معقل در رسد با ایشان مصاف دهیم باشد که نصرت بهرهي ما گردد، گفتند نیکو آنست که نزدیک با ایشان فرود آئیم و از دور و
نزدیک نگران آن جماعت باشیم تا گاهی که معقل فراز آید عبدالله بن حرب روایت میکند که آنشب را با ابو الرواغ بروز آوردیم
و همه شب بحفظ و حراست اشتغال داشتیم چون سفیده بدمید و روز برآمد خوارج آهنگ ما کردند و ما با سیصد مرد، جنگ
ایشان را پذیره شدیم و جنگ به پیوستیم زمانی دیر برنیامد که لشکر ما را درهم شکستند چنانکه به جمله هزیمت شدند و یک تن
به جاي نماند. ابو الرواغ از دنبال هزیمتیان همی بتاخت و فریاد برداشت که اي فارسان بی غیرت و جنگجویان بی حمیت خداوند
شما را بدین کردار زشت کیفر کناد بازشوید و حمله درافکنید پس هزیمتیان بر ابو الرواغ گرد آمدند و به اتفاق او حمله در
افکندند از آن سوي خوارج نیز جنبش کردند و دیگر باره رزمی صعب بدادند و هم در این کرت ما را ضعیف کردند هیچکس از
ما به جاي نبود الا آنکه جراحتی داشت ابو الرواغ فریاد برآورد که مادر به عزایتان بنشیناد باز شوید و به نزد من بپائید و نگران
خوارج باشید تا یاوه نشوند و حال ایشان بر ما مجهول نگردد تا گاهی که لشکر معقل بن قیس با دید آید هیچ نمی اندیشید که چند
نکوهیده و زشت است بی آنکه از ما بسیار کس کشته باشند و ما بر غلواي جنگ صبر کرده باشیم شکست خورده و هزیمت شده
به سوي امیر خود بازگردیم پس سپاهیان دیگر باره اعداد کار کردند و ابو الرواغ با آن جماعت بر اثر خوارج طی مسافت همی کرد
و گاهی از جانبین حرب و ضربی میرفت تا روز به نیمه رسید این وقت مستورد از بهر نماز فرود شد و ابو الرواغ نیز یک میل دور از
مستورد پیاده گشت و هر یک با لشکر خود نماز بگذاشتند و به بودند تا نماز عصر را هم در آن اراضی ادا کردند. اما از آن سوي
معقل بن قیس خواست با به تعجیل خویشتن را به خوارج رساند [صفحه 54 ] مرثد بن شهاب تیمی را پیش خواند و گفت تو به جاي
سپاه باش و ضعفاي سپاه را نرم نرم کوچ میده تا به من ملحق سازي و از میان لشکر هفتصد مرد توانا و زور آزماي برگزید و با قدم
عجل و شتاب راه برگرفت و هنگامیکه ابو الرواغ بعد از اداي نماز عصر در برابر مستورد صف راست کرده بود معقل رسید و از دور
لشکر ایشان را دیدار کرد لاجرم سپاه خود را در جنگ اعدا تحریص داد این وقت آفتاب روي در مغرب نهفت پس از اسب فرود
آمد و با سپاه خویش نماز مغرب را بگذاشت مستورد و مردم خوارج نیز پیاده شدند و نماز بگذاشتند و از پس نماز بیدرنگ آهنگ
و قال: » . معقل کردند و حمله گران افکندند و جماعتی از لشکر او را بپراکندند معقل پاي اصطبار استوار داشت و از اسب پیاده شد
ابو الرواغ شاکري نیز پیاده شد و بشمار دویست تن از فرسان لشکر فراهم آمدند و پیاده شدند این « الارض الارض یا اهل الاسلام
وقت به کلمات فریبنده ایشان را تشجیع کرد و قوي دل ساخت و با تیغ و سنان بر خوارج حمله افکند و آن جماعت را به لشکرگاه
صفحه 31 از 204
خود باز پس برد و تاریکی شب حاجز و حایل گشت پس هر دو لشکر به آرامگاه خویش شتافتند و بیارمیدند. معقل در خاطر
داشت که بامدادان کار خوارج را یکسره خواهد کرد چون صبح بدمید و آفتاب سر برکشید مکشوف افتاد که مستورد از نیمه شب
بار بربسته و برنشسته و طریق خویش پیش داشته و تصمیم عزم داد که بر اثر او باید رفت در این وقت شریک بن الاعور با لشکري
ساخته از بصره به مدد معقل رسید صورت حال را با شریک بازنمود گفت اکنون از قفاي او میخواهم شتافت و او را دریافت. از
وجوه سپاه شریک یک تن خالد بن معدان الطائی بود و دیگر بهنس بن صهیب الجرمی ایشان گفتند هان اي جماعت آیا در خاطر
دارید که با برادران ما که از اهل کوفهاند از دنبال این خوارج که دشمنان ما و شما هستند تاختن کنید[گفتند]لا والله ما تقدیم این
امر را نخواهیم کرد زیرا که خداوند کفایت کرده است کار این جماعت را و منهزم ساخته است ایشان را ما به سوي بصره مراجعت
خواهیم کرد و مردم [صفحه 55 ] کوفه نیز دفع این کلاب را نیکو توانند کرد واجب نمیکند که از دنبال ایشان قطع تلال و جبال
کنیم و پست و بلند زمین را در نوردیم شریک گفت واي بر شما این چیست که میگوئید این خوارج مردمی بد دین و بداندیشند
سخن مرا گوش دارید و با ایشان رزم دهید که از براي شما در آن سراي رحمت یزدان و در این جهان عطاي سلطانست بهنس
گفت ما چنانیم که شاعر بنی کنانه گوید و این شعر قراءت کرد: کمرضعۀ اولاد اخري وضیعت بنیها فلم تدفع بذلک مدفعا گفت
این بدان ماند که مادري از فرزند شیر خوارهي خود کناره گیرد و کودك دیگري را به پرستاري بردارد همانا تو آگاهی که در
جبال فارس جماعتی از اکراد کافر شدند و آهنگ اراضی ما دارند و پذیرهي جنگ ایشان را ما ناگزیریم و تو اکنون فرمان میکنی
که با تو کوچ دهیم و در حفظ و حمایت اهل کوفه با خوارج قتال کنیم و بلاد خود را دست باز داریم شریک گفت اکراد را در
یوم حرب وقعی و محلی نیست یک طایفه از مردم شما ایشان را دفع دهند گفتند همچنان یک طایفه از مردم کوفه خوارج را دفع
توانند داد. و هم بهنس گفت سوگند به جان خودم که امروز مردم کوفه را به نصرت ما حاجت نیست و اگر حاجت بود در نصرت
ایشان خویشتنداري نکردیم امروز از براي ایشان جماعتی بخصومت برخاستهاند و مانند آن ما را نیز خصمی با دید آمده واجب
میکند که ایشان دشمن خویش را دفع دهند و ما دشمن خود را دفع دهیم اگر ما فرمان ترا بپذیریم و تو بخواستاري معقل ما را بر اثر
خوارج کوچ دهی بی فرمانیِ امیر خود کرده باشی چه ترا بدین کار فرمان نداده است شریک چون حال بدین منوال دید گفت
اکنون که سر از راي من بر تافتید بار بر بندید و بر راه خویش کوچ دهید پس مردم بصره آهنگ مراجعت کردند. شریک چون با
معقل مودتی به کمال داشت چون او را دیدار کرد گفت سوگند با خداي چندان که قوم را به متابعت تو دعوت کردم سر از اطاعت
من برتافتند [صفحه 56 ] معقل او را به دعاي خیر یاد کرد و گفت ما را حاجت بنصرت ایشان نیست سوگند با خداي امید میرود که
یک تن از خوارج به سلامت بیرون نشود. بالجمله عبدالله بن حرب که در لشکر ابو الرواغ بود می گوید که چون مکشوف افتاد که
مستورد با لشکر خود طریق مراجعت گرفته شاد خاطر شدیم و گفتیم اگر به جانب مداین رود مردم مداین به دفع ایشان بیرون
خواهند شد و اگر به جانب کوفه کوچ دهند زودتر طریق هلاك خواهند سپرد این وقت معقل ابو الرواغ را طلب داشت و گفت با
لشکر خویش بایدت از قفاي مستورد شتاب کرد و مرا آگهی داد تا با تو ملحق شوم گفت سمعا و طاعتا لکن لشکر مرا دو چندان
کن تا بر ایشان غلبه توانم جست لاجرم سیصد تن از شجعان لشکر بر سپاه او بیفزود پس با ششصد تن مرد جنگ از دنبال مستورد
بتقریب و تعجیل همیرفت تا گاهی که راه با خوارج نزدیک کرد چون آن جماعت ابو الرواغ و لشکر او را دیدار کردند مانند شیر
غضبناك از جاي برجستند و برنشستند و پذیرهي جنگ شدند و حمله از پی حمله متواتر کردند لشکر ابو الرواغ را نیروي درنگ
برفت و پشت با جنگ داده روي به هزیمت نهادند ابو الرواغ از قفاي ایشان ندا در داد که اي کماة بی نام و ننگ و حماة بی سنگ
و هنگ چه بدمردم که شمائید بازآئید و رزم آزمائید و از کلمات شنعتآمیز او صد تن از سپاهیان باز شدند پس ابو الرواغ عطف
عنان کرد واین شعر قراءت کرد: ان الفتی کل الفتی من لم یهل اذا الجبال هال عن وقع الاسل قد علمت انی اذا الباس نزل اروع یوم
الهیج مقدام بطل این بگفت و بر خوارج حمله افکند چند بکوشید که آن جماعت را به فرود شدنگاه خود مراجعت داد مستورد
صفحه 32 از 204
چون این بدید درنگ خود را در آن رزمگاه به صواب نشمرد لاجرم بیتوانی اسب براند و بی توانی دجله را عبره کرد و چون باد از
آب دجله برگذشت ابو الرواغ همچنان بر اثر او به تک تاز می رفت وي نیز از دجله بدان سوي شد و معقل بن قیس همه جا از قفاي
ابو الرواغ طی مسافت میکرد و نگران او بود [صفحه 57 ] مستورد این وقت از اراضی مداین خواست عبور دهد سماك بن عبید از
عبور او آگهی یافت از براي دفع او کمانداران سپاه را در مداین انجمن ساخت تا مغافصۀ بر مستورد حمله افکند لکن مستورد بی
آسیب طی مسافت کرده به ساباط آمد و ابو الرواغ در طلب او به مداین رسید و در آنجا سماك بن عبید را دیدار کرد و از حال
مستورد پرسش کرد و معلوم داشت که به ساباط نزول کرده پس ابو الرواغ نیز بیدرنگ طریق ساباط پیش داشت و نزدیک به
لشکرگاه مستورد فرود شد و خیمه برافراخت عبدالله بن عقبۀ الغنوي که یک تن از مردم مستورد است حدیث میکند که چو مستورد
معاینه کرد که ابو الرواغ در رسید و در برابر او سراپرده برکشید اصحاب خود را پیش طلبید و گفت معقل بن قیس شجعان و فرسان
سپاه خود را ملازم رکاب ابو الرواغ ساخته و خود با جماعتی بددل و جبان کوچ میدهد صواب آنست که ما بر معقل بتازیم و او را
عرضه هلاك و دمار سازیم. و از آن سوي چون سپاه ابو الرواغ از این دلیري و دلاوري آگاه شوند هول و هربی تمام در دل ایشان
راه کند چندان که دیگر از قفاي ما نتازند و آهنگ ما نسازند اکنون مرا آگهی دهید که معقل بن قیس بکجا رسید و بکجا آرمیده
از میانه راوي این قصه عبدالله بن عقبه برخاست و از براي فحص این معنی بیرون شد چون لختی راه به پیمود جماعتی از اهل
مجوس را که از اهل ذمه بودند دیدار کرد که از مداین میرسیدند از ایشان پرسش کرد که از معقل چه خبر دارید؟ گفتند در
دیلمان جاي دارد گفت از اینجا تا نزد او مسافت چیست گفتند سه فرسنگ پس عبدالله بازشد و خبر بازداد چون مستورد این
بدانست در زمان برنشست و با اصحاب خود تا جسر ساباط که معروف به جسر نهر ملک است بتاخت و ابو الرواغ این وقت در کنار
مداین جاي داشت. پس مستورد بفرمود تا پنجاه تن از سپاهش پیاده شدند و از جسر بدان سوي شدند و آنگاه سواران دلیلی از
ساباط برداشته آب را عبره کردند و شتاب گرفتند و بر ساعتی بیش و کم بر لشکرگاه معقل تاختن بردند[معقل]چون این بدید
بانگ بر [صفحه 58 ] لشکر زد تا بر نشستند و جنگ به پیوستند خوارج غلبه کردند و لشکر معقل را پراکنده ساختند و مقدمه
بشمار « یا عباد الله الارض الارض » سپاهش را درهم شکستند معقل رایت خویش را نصب کرد و از اسب پیاده شد و فریاد برداشت
دویست تن از لشکر با او پیاده شدند و بر سواران مستورد حمله افکندند مستورد با مردم خویش گفت هم اکنون ایشان را بگذارید
و بر اسبهاي ایشان بتازید پس خوارج بتاختند و خیل آن جماعت را متفرق ساختند و در میان خیل و سوار حایل شدند و بر پیادگان
حمله متواتر کردند. این وقت مستورد حکم داد تا یک نیمه از سپاهش پیاده گشتند و ساخته رزم شدند و چنان می پنداشت که
معقل و لشکرش را در اول حمله اسیر خواهد گرفت و دستخوش شمشیر خواهد ساخت هم در این وقت مغافصۀ ابو الرواغ با
سپاهش در رسید و از گرد راه حمله در انداختند خوارج چون این بدیدند جمله از اسب پیاده شدند و جنگ به پیوستند و از دو
جانب تیغ و سنان درهم نهادند و مردانه بکوشیدند چنانکه از دو لشکر کمتر کس زنده بجست هم در غلواي جنگ معقل بن قیس و
مستورد بن علقمه روي در رو شدند و آهنگ یکدیگر کردند چون میدان جنگ تنگ شد مستورد نیزهي که در دست داشت بر
سینه معقل زد چنانکه از پشتش سر بدر کرد و معقل با آن زخم گران شمشیر خود را بر سر مستورد فرود آورد چنانکه زخم تیغ
دماغ او را در سپرد پس هر دو تن در افتادند و جان بدادند. بالجمله هیچکس از خوارج از آن جنگ جان به سلامت نبرد الا عبدالله
بن عقبه و او از میدان جنگ دو اسبه براند و شتابزده به جانب کوفه همی بتاخت و نخستین به نزدیک شریک بن ثمیلۀ المحاربی
آمد و خبر جنگ را بازداد و خواستار شد که مغیرة بن شعبه را دیدار کند و از بهر او خط امان بگیرد شریک گفت انشاء الله و
گفت مرا بشارتیست و « فقال له ان عندي بشري ولی حاجۀ فاقض حاجتی حتی ابشرك ببشارتی » بسرعت تمام به نزد مغیره آمد
حاجتی اظهار بشارت من موقوف باسعاف حاجت منست. [صفحه 59 ] مغیره گفت قضاي حاجت ترا بر ذمت نهادم بشارت چیست
گفت عبدالله بن عقبه غنوي را ایمن کن گفت امان دادم شریک گفت اینک عبدالله بن عقبه برسید و خبر بازداد که از خوارج
صفحه 33 از 204
هیچکس جز او نجات نیافت به جمله کشته شدند گفت از معقل بن قیس چه خبر آورد شریک گفت از سپاه ما خبري ندارد در این
سخن بودند که ابو الرواغ و مسکین بن عامر و ابن انیف برسیدند و بشارت فتح برسانیدند و جنگ معقل را با مستورد به شرح کردند
و باز نمودند که معقل گاهی که به مبارزت مستورد بیرون شد گفت اگر من کشته شوم امیر لشکر عمرو بن محرز السعدي خواهد
بود و عمرو گفت اگر من مقتول گردم امارت ابو الرواغ راست و اگر او نیز نماند کار با مسکین بن عامر است و پس از مسکین با
ابن انیف.
ذکر حکومت